شهدای فاطمی

شهدای فاطمی

 

بسياري از آنهايي كه شهيد مهدي صابري فرمانده گروهان ويژه حضرت علي اكبر(ع) لشكر فاطميون را از نزديك مي‌شناختند، به اين نكته اذعان دارند كه او شباهت بسياري به رزمندگان دوران دفاع مقدس داشت. جواني زيبارو و باهوش كه در يك خانواده مهاجر افغاني به دنيا آمد، اما شباهت عجيبش به شهداي جنگ، زبانزد دوست و آشنا بود.  آقا مهدي و رزمندگاني چون او نمادي از مجاهدان جبهه مقاومت اسلامي هستند كه در تفكرشان دفاع از اسلام حد و مرز ندارد. چنين تفكراتي شهيد صابري را به جبهه سوريه كشاند و از او يك اسطوره ساخت. شهيدي كه عمق انديشه‌هاي نابش را مي‌توان از دستنوشته‌ها و خصوصاً وصيتنامه زيبايش دريافت. گفت‌وگوي ما با حجت‌الاسلام غلامرضا صابري پدر شهيد زوايايي از زندگي اين مجاهد مخلص و رزمندگاني چون او را پيش‌روي‌مان قرار مي‌دهد. 
 
هدف از اين گفت‌وگو شناسايي ريشه‌هاي رزمندگان بدون مرزي چون شهيد صابري است، اصل و نسب شما به كجا برمي‌گردد و چطور خانواده‌اي داشتيد؟
 
من سال 48 در ولايت داي كندي از شهرستان تيپي منطقه كسيو افغانستان به دنيا آمدم. مردم عموما شيعه آنجا عاشق ايران و مردمش بودند. از همان زمان كودكي يادم است كه عشق به امام خميني و نهضتش در ميان مردم موج مي‌زد. به نظرم اوايل پيروزي انقلاب بود كه ناظم كمونيست مدرسه راهنمايي منطقه در جمع مردم به حضرت امام توهين كرد. وقتي به خانه برگشتيم پدرم بسيار ناراحت بود و گريه مي‌كرد. همان شب مردم گرد علما جمع شدند و با هم عهد بستند به خانه آن فرد بريزند و او را به سزاي عملش برسانند. اما ناظم مدرسه از موضوع باخبر شد و شبانه از منطقه فرار كرد و ديگر بازنگشت. چنين عشقي از امام(ره) و نهضتش در ميان مردم ما بود. بنابراين وقتي بزرگ‌تر شدم، پدرم مرا به ايران فرستاد تا در حوزه علميه قم تحصيل و زندگي‌ام را وقف امور ديني كنم. من سال 64 به قم آمدم و از همان زمان در اينجا ساكن شدم. اواخر سال 66 ازدواج كردم و اولين فرزندمان مهدي 14 فروردين سال 68 به دنيا آمد. 
 
 
گويا شهيد صابري با حال و هواي جبهه‌هاي دفاع مقدس انس داشت، در حالي كه يك سال بعد از جنگ به دنيا آمده بود. 
 
ما يك خانواده مجاهد و رزمنده پروري داشتيم. مرحوم پدرم «سرور صابري (كربلايي)» كمي بعد از من به ايران آمد و همراه برادرم به جبهه رفتند. او اعتقاد داشت كه كمك به نظام اسلامي كمك به اسلام ناب محمدي است و بنابراين مدت‌ها در جبهه فعاليت مي‌كرد. خودم يك‌بار به اهواز و پادگاني كه آنها حضور داشتند رفتم و از نزديك ديدم كه چقدر افغاني در جبهه‌هاي جنگ حضور دارند. آن زمان محصل بودم و نتوانستم به جبهه بروم. اما بعد از اتمام دفاع مقدس، به افغانستان برگشتم و در جهاد عليه حكومت كمونيستي نجيب الله شركت كردم. سيدمحسن برادر خانمم كه دايي مهدي مي‌شود از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس بود و پدر خانمش نيز در جبهه به شهادت رسيده بود. بنابراين مهدي از وقتي خودش را شناخت، دور و برش پر بود از رزمندگان دفاع مقدس و با علاقه ذاتي كه داشت، جذب شهدا و رزمندگان آن دوران شد. 
 
اخيراً در قم يكي از كساني كه شهيد صابري را مي‌شناخت مي‌گفت باور نمي‌كرديم او ايراني نباشد. روحياتش درست مثل يك بچه بسيجي گرم و انقلابي بود.
 
بله درست است. مهدي از نوجواني‌اش جذب هيئت‌هاي مذهبي و بسيج شده بود. در محله‌مان يك مسجد به نام المصطفي بود كه بسيج فعالي داشت و مهدي هم عضو پايگاه آنجا شد و همراه جوانان ديگر فعاليت مي‌كردند. مراسم و يادواره شهدا برگزار مي‌كردند يا در مناسبت‌ها ايستگاه صلواتي راه‌اندازي مي‌كردند و در كل كارهاي فرهنگي خوبي انجام مي‌دادند. بعدها مهدي مسئوليت فرهنگي ستاد مركزي عالي اعتكاف در قم را برعهده گرفت و فعاليت‌هايش را تا دانشگاه ادامه داد. پسرم رشته زمين شناسي كاربردي را در دانشگاه پيام نور دنبال مي‌كرد كه بحث سوريه و شهادتش پيش آمد. به نظرم سال آخر دانشگاه بود كه رفت و شهيد شد. خيلي از همكلاسي‌هاي دانشگاه مي‌گفتند كه روحيات مهدي عين بسيجي‌ها بود و باور نمي‌كرديم ايراني نباشد. 
 
بحث اعزام به سوريه پيش آمد، اما قبل از آن اشاره كرديد كه پسرتان در مراسم و يادواره شهدا فعال بود، مهدي به شهيد خاصي هم علاقه داشت؟
 
دامنه مطالعات مهدي در خصوص شهدا و كلاً دوران دفاع مقدس خوب و جامع بود. شهداي بسياري را  مي‌شناخت و با آنها انس گرفته بود. شهيد باكري از جمله شهدايي بود كه مهدي علاقه زيادي به ايشان داشت. يا شهيد مهدي زين‌الدين فرمانده لشكر 17 علي‌بن‌ابيطالب(ع)‌قم، از شهدايي بود كه مهدي خيلي به مزارش مي‌رفت و درباره زندگي‌اش مطالعه مي‌كرد. در كل پسرم زيارت گلزار شهدا را خيلي دوست داشت و با آنها حال مي‌كرد! براي اينكه بخواهيد روحيات مهدي را درك كنيد، همانطور كه خودتان هم اشاره كرديد، يك بچه بسيجي حزب اللهي را در ذهنتان تجسم كنيد. از آن دست جوان‌هايي كه با مقوله شهدا و ايثارگران انس دارند، مهدي چنين روحياتي داشت. 
 
 
چطور شد كه تصميم گرفت به سوريه برود؟ 
مهدي در كل به جهاد و مجاهدت علاقه خاصي داشت. شايد هرگز آموزش نظامي خاصي نديده بود، اما آنقدر پيگير مطالعه انواع سلاح‌ها و كاربردهايشان بود كه به لحاظ تئوري كار با بسياري از اسلحه‌ها را بلد بود. خيلي وقت‌ها مي‌ديدم كه در اينترنت كاربرد سلاحي را سرچ مي‌كرد و مقاله‌هاي پيرامونشان را مي‌‌خواند. رزمندگي در ذات اين پسر بود. از طرف ديگر عاشق اهل بيت بود و حضور در روضه‌ها و مراسم مذهبي باعث شده بود نسبت به مسائلي كه پيرامون اين بزرگواران مي‌گذشت حساس باشد. اواسط سال 92 كه پيكر اولين شهيد مدافع حرم فاطميون به قم آورده شد، جرقه حضور در سوريه هم در ذهن مهدي زده شد. فكر و ذكرش شده بود رفتن به جبهه دفاع از حرم. خيلي اين در و آن در زد تا اينكه كانال و نحوه اعزام را پيدا كرد و عاقبت اول شهريورماه 93 بود كه براي اولين بار رفت. 
 
 
مخالفتي با رفتنش نداشتيد؟ 
راستش وقتي مهدي پيشم آمد و از انگيزه‌هاي حضورش در جبهه مقاومت اسلامي گفت، مخالفتي نكردم. خود ما عشق به اهل بيت را به او آموخته بوديم و روا نبود در چنين مقطع حساسي بي‌تفاوت باشيم. آن روزها قضيه تعدي به مزار حجربن عدي هم پيش آمده بود كه باعث شد مهدي بسيار ناراحت باشد و فكر اينكه مبادا دامنه جسارت داعش و سلفي‌ها به حرم حضرت زينب(س) بكشد، خواب و خوراكش را گرفته بود. بنابراين گفتم از نظر من اشكالي ندارد و برو. اما مادرش كمي مخالفت كرد. مهدي تك پسرمان بود. بعد از او خدا دو دختر به ما داده بود. لذا مهر مادري باعث شد كه ابتدا مخالفت كند. مهدي هم كمي اصرار كرد و چون ديد مادرش رضايت نمي‌دهد گفت اشكال ندارد نمي‌ورم اما فرداي قيامت اگر حضرت زينب(س) پرسيد جوانان شما چه امتيازي نسبت به حضرت علي اكبر(ع) داشتند، چه جوابي داريد به ايشان بدهيد. اگر خانم پرسيد وقتي حرمم در خطر بود چرا ياري نكرديد چه به ايشان بگوييم؟ اينطور شد كه مادرش هم رضايت داد و او راهي شد. منتها آنقدر كه بچه خوبي بود و به ما احترام مي‌گذاشت، روز رفتن هم باز به من گفت اگر از ته دل رضايت نداريد نمي‌روم. من هم گفتم اگر رضايت نداشتيم كه نمي‌گذاشتيم بروي. برو به سلامت. 
 
 
چند بار به سوريه اعزام شد؟
 
بار اول كه شهريور 93 رفت، سه، چهار ماه بعد برگشت. چند روزي ماند و بار دوم كه رفت، ‌يك ماه و 10 ‌روز بعد به شهادت رسيد. 
 
شهيد صابري در لشكر فاطميون فرمانده گروهان ويژه حضرت علي‌اكبر(ع)‌شده بود، يعني در همان چند ماه حضور، فرماندهان مجاب شدند كه چنين مسئوليتي به او بدهند؟
 
مهدي بچه زبر و زرنگ و باهوشي بود. به هركاري كه دست مي‌زد، خيلي زود در آن تبحر پيدا مي‌كرد. در همان بار اولي كه اعزام شد، مسئوليت مخابرات را برعهده او گذاشته بودند. بار دوم هم كه شهيد مصطفي صدرزاده فرمانده گردان عمار، از مهدي خواسته بود گروهان حضرت علي اكبر(ع) را تشكيل بدهد. به نظرم همان مطالعات تئوري مهدي در خصوص تسليحات و شيوه‌هاي رزم كمك حالش شده بود. هرچند عرض كردم بچه زرنگ و باهوشي بود و مثل خيلي از رزمندگان دوران دفاع مقدس كه نبوغ‌شان در جبهه‌ها شكوفا مي‌شد، مهدي هم نبوغش را به فرماندهان نشان داد و آنها هم به او اعتماد كردند. 
 
 
از علاقه شهيد صابري به حضرت علي‌اكبر(ع) بسيار شنيده‌ايم، او حتي گروهانش را هم به اسم حضرت علي‌اكبر(ع)‌نامگذاري كرده بود. 
 
بله، ‌واقعاً عشق و علاقه‌مهدي به جوان رشيد امام حسين(ع)‌مثال زدني است. ما قبلاً در خيابان ابوذر شرقي قم زندگي مي‌كرديم. آنجا هيئتي وجود داشت كه مهدي به جلساتش نمي‌رفت و در عوض به هيئت حضرت علي‌اكبر(ع)‌در خيابان ابوذر غربي مي‌رفت. وقتي پرسيدم چرا به هيئت محله نمي‌روي؟ گفت چون نام هيئت خيابان ابوذر غربي به نام شه‌زاده حضرت علي اكبر است، دوست دارم به آنجا بروم. پسرم هر وقت مي‌خواست نام حضرت را بياورد، حتماً كنيه و القاب ايشان را هم به زبان مي‌آورد. مثلاً مي‌گفت شه‌زاده حضرت علي اكبر(ع). شهيد مصطفي صدرزاده فرمانده مهدي تعريف مي‌كرد وقتي در سوريه مهدي و چند نفر ديگر را مأمور تشكيل گروهان كرديم، انتخاب نام گروهان را به خودشان واگذار كرديم. تا به مهدي گفتيم چه نامي را مي‌خواهي براي گروهانت انتخاب كني، بدون درنگ گفت حضرت علي اكبر(ع). 
 
 
شهيد صدرزاده ملقب به سيد ابراهيم علاقه خاصي به شهيد صابري داشت، از دوستي اين دو شهيد بگوييد. خوب است يادي هم از شهيد صدرزاده كنيم. 
 
ما شهيد صدرزاده را از تعاريف مهدي شناختيم. پسرم بار اولي كه به مرخصي آمد، مرتب از سيدابراهيم نامي حرف مي‌زد. با او تلفني گفت‌وگو مي‌كرد و خيلي به يادش بود. كنجكاو شدم و پرسيدم اين سيد‌ابراهيم كيست كه اينقدر نامش را مي‌بري؟ برايم گفت كه فرمانده گردانشان است و كمي از او تعريف كرد. خيلي دوست داشتم سيدابراهيم را ببينم و با او ملاقاتي داشته باشم. به هرحال مهدي براي بار دوم رفت و به شهادت رسيد. دقيق يادم نيست هفتمش بود يا چهلمش كه ديدم يك جوان نوراني و تو دل برويي به خانه‌مان آمد و خودش را مصطفي صدرزاده يا همان سيدابراهيم معرفي كرد. آنجا براي اولين بار او را ديديم. به قدري به من و همسرم احترام مي‌گذاشت كه فكر مي‌كرديم مهدي زنده شده و برگشته است. شهيد صدرزاده در خانه ما مثل يك مهمان نبود. همان روز كه آمد پرسيد ظرف و ظروف چه داريد تا بشويم! جا خورديم و گفتيم شما مهمان ما هستيد اين چه حرفي است اما اصرار كرد و چون ختم مهدي كار زياد داشت، رفت و آنقدر ظرف شست كه همسرم به زبان آمد و گفت ديگر بس است. بيشتر از اين ما را خجالت‌زده نكنيد اما شهيد صدرزاده دست بردار نبود. بنده خدا هر وقت كه در سوريه بود، مرتب با ما تماس مي‌گرفت و با هم حرف مي‌زديم. هر وقت هم كه به خانه‌مان مي‌آمد، مستقيم آشپزخانه مي‌رفت و دست به كار مي‌شد. روحياتش قابل وصف نيست. شبي كه خبر شهادت سيد‌ابراهيم را به من دادند، خوب يادم است. بالاي منبر بودم كه چند بار از طرف دوستان تماس گرفتند. نمي‌توانستم جواب بدهم. به دلم افتاده بود كه خبري در راه است. كارم كه تمام شد با يكي از دوستاني كه زنگ زده بود تماس گرفتم و او خبر شهادت مصطفي را داد. شايد باور نكنيد كه براي من و همسرم از دست دادن مصطفي صدرزاده درست مثل از دست دادن پسرمان مهدي بود. 
 
همرزمان پسرتان از فعاليت‌هاي او در جبهه مقاومت اسلامي برايتان تعريف كرده‌اند؟
اتفاقا دو نفري كه خيلي از مهدي و كارهايش در سوريه مي‌گفتند، هر دو به شهادت رسيده‌اند. شهيد مصطفي صدرزاده يكي از آنهاست كه مي‌گفت وقتي مهدي را فرمانده گروهان كردم، كساني زير دستش بودند كه سال‌ها در افغانستان جنگيده و آموزش‌ها و تجربيات لازم را گذرانده بودند. منتها تسلط و تبحر مهدي به امور رزم طوري بود كه هيچ كدام از اين نيروها اعتراضي نكردند و با دل و جان فرماندهي يك جوان كم سن و سال‌تر از خودشان را پذيرفتند. شهيد حاج حسين بادپا هم كه خودش از رزمندگان باتجربه دوران دفاع مقدس بود، مي‌گفت من در زمان جنگ و در همين جبهه دفاع از حرم دوستان بسياري را از دست دادم. براي هيچ كدام‌شان اشك نريختم، منتها براي مهدي گريه كردم، چراكه او حيف بود به اين زودي از دست برود. اين جوان اگر زنده مي‌ماند، مي‌توانست خيلي خدمت كند و به حتم فرمانده لشكر فاطميون مي‌شد. مهدي 9 اسفند 93 در سوريه به شهادت رسيد. يازدهم پيكرش به ايران بازگشت و سيزدهم اسفند ماه هم تشييع و به خاك سپرده شد. در حالي كه تنها چند روز قبل وصيتنامه‌اش را نوشته بود. 



:: موضوعات مرتبط: اخبار و سیاست , ,
:: برچسب‌ها: شهید , فاطميون ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : دانشجو
تاریخ : پنج شنبه 20 خرداد 1395
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: